Mittwoch, 24. Januar 2007

شفق

شفق از خون تو رنگ می گیرد

دخترک به رسم هدیه
شاخه گلی در لوله تفنگت نهاد
بی آنکه بداند
روزی
با آتشی از همین سلاح
در خون خویش خواهد خفت
پسرک خندید
و نرمی احساسش را
در مردمک چشمانش به نگاه تو بخشید
بی آنکه بداند
در یک سپیده، همین نگاه
از مگسک سلاحی آتشین
قلبش را نشانه خواهد رفت
شفق از خون تو رنگ میگیرد
پرندگان را بنگر
که چگونه در اسارت پرواز میکنند
انگار که شقایقها
قربانی کویری هستند
که میهن تشنه ام را به سرخی شفق پیوند داده است .






خلایق

آه ای خلایق

آه ای خلایق
به کدامین سوی نظر کنم
از تلاطم این ابرهای وحشی
که خاربوته ای
برای تکیه پشت مجروهم
در سوزش این باد تفیده کویر ی
به من هدیه داده است.

آه ای خلایق
به کدامین دیار رو کنم
از سنگینی سایه ی عبث این ابر سیاه
که بر هستی سلولهای راحت خیالم چندیست
سنگینی کرده است.

آه ای زندگی
ای بید لرزان
ای آمال خفته و بر باد رفته
ای نسیم بر من گدشته
هم اکنون باور گلهای رهایی
در ذهن کنجکاو من
آتش به جا مانده ازخاکستر سوخته سالیان جهل را
در کنکاش یک صحنه از تاریخ به تماشا نشسته است
تاریخ سزشار است از تکرار
و اینگونه است که کسی قمار را در سیاست می آمیزد
شاید وقتی که این سطور بر صفحه روبروی من نقش میبندد
افسوس که در خیال تو آن برگ برنده است
حتی اگردر این مهلکه
در این بوران تاخت و تاز,
گرد و خاک سورتمه ستوران برادران
نمایشی باشد که پرده آخر آن در حال پایان است.

آه ای عاشقان
کدامین را در پیچ و خم خاطره
به میهمانی شعرم بخوانم تا گواهی باشد
به سالهایی دور که
من در رود کوچکی در نزدیکی روستای مزران در سرشیو کردستان
تمامی زنگاره های عفونت تاریخی اخلاق و مذهب را
به دست آب سپردم
و داغ زنجیرهای جهالت را
از مسیر خردگرایی کانت تا سوسیالیسم تخیلی و اومانیسم سارتر
به کوله پشتی زندگی سپردم.
من بر سر سفره عشق
با معشوقه دنیای کودکیم
زمانی به یک ازدواج ابدی تن در دادم
که متعفن ترین دیوانه های ارتجاع
از انبار زباله های تاریخ
شنیعترین آیه ها را
بر سرانسانی به نام زن نعره میزدند
من در شرایطی با معشوق همیشگیم بیعت کردم
که بعضی روشنفکران ما را هم شاید
در همین نزدیکی
پیچ گیسوانی
مدهوش کرده بود.

و آنگاه که زن عمو و خاله و زن همسایه
مرا به یاد
سرو های افتاده در چنگال دوزخیان
بوییدند
این تمامی سلولهای وجودمن بود
که پیوند با آزادی را
در جشن بزرگ آگاهی
زیر باران آرامش
تا شستشوی آخرین توهمهای خودپرستی
به همراه ماه تا سپیده رقصید.

چگونه میشود یک عاطقه را ترسیم کرد؟
چطور میتوان شرافت انسانی را به قلم نوشت؟
من تمامی واژه ها را به یاری میگیرم
من بند بند جملاتم را به هم میفشارم
آنرا فریاد می کنم
آه ای خلایق
من دراین وادی تبعید
در این بند کفر
در اینجا که درختها و رودها
تنها همنشینان خوب روزهای تنهاییست
هنو هم وفادار, با معشوق رویاهای کودکی ام, با آرمان دوره شبابم
با عروس آزادی
در حجله ای به فضای عشق
به نظاره
آخرین نفسهای خاموشی شعله ها ی هیمه ای نشسته ام
که چندیست
تن سوخته ام را
نشانه رقته است














Dienstag, 23. Januar 2007

نامه اول من به ارنستو

لازم دیدم برای داشتن پیشزمینه از آنچه در نامه به همیشه غریبه در سایت ارنستو آمده نامه اول خودم را و همچنین نامه به همیشه غریبه مندرج در سایت ارنستو را بیاورم روشن است که روی سایت قرار گرفتن این مدارک خصوصی که هزار البته ممکن است توجه عابری را هم برنینگیزد فقط بدلیل گذاشتن نامه ارنستو به من در سایتش بوده ونگذاشتن پاسخ من روی سایتش هم علت
مضاعف, و اینکه با درج فقط نامه خودش خواننده را در یک گیجی مطلق فرو میبرد.
توجهتان را به این متنها جلب میکنم در ابتدا نامه من به ایشان
کوهبان عزیزم

با سلامی گرم و آرزوی کامیایی هرچه بیشتر تو در موارد مختلف زندگی, همواره تندرستیت را خواستارم.
گو اینکه بدون وارد شدن به بحثی که میتواند روشن کننده خیلی فرضیه هایی باشد که در این سالهای طولانی چه در دهن آینه ای تو و یا در دهن مغشوش من نقش بسته است و خارج از اینکه تو در تصورات کودکانه و نو جوانی چه نقشی را به من داده بودی میخواهم شادی خودم را از اینکه این قرصت به من دست داده که از سفر قاسم برادرم سود جسته و ترا ملاقات میکند ابراز کنم .
و اینکه بخشی از ریشه های محنت دور بودن از همدیگررا با توجه به زمان که تو به سنی رسیده ای که در استقلال خودت حقایق را درمیابی و مسقلانه تصمیم میگیری حل کنیم و این اعتقاد را به شدت دارم که تو و من بر آن غلبه میکنیم و عاطفه ای را که از جور این جدایی, غبار سالیان به خود دیده را پاک میکنیم.
لازم به گفتن نیست که تو خودت دریافته ای که اعتماد لازمه برای نپاشیدن یک کانون در بین من و مادرت هرگز از هیچ طرفی کسب نشد و نمیدانم که لازم باشد که در اینجا به تو توضیح بدهم که از دید من چرا؟
هم اکنون یعنی شرایط حاضر محصول همین بی اعتمادیست .
نکته ای که در قدم اول فقط میتوان آنرا در در چهارچوب حق انسانی بررسی کرد اینستکه من به تو کاملن این حق را داده ام که پدرت را زمانی که به استقلال فکری خودت رسیدی یعنی اینکه خودت تصمیم گیرنده باشی بتوانی بشناسی, همانگونه هم من سالیان درازی صبر کردم تا تو بزرگ بشوی و من بتو انم
پسرم را بشناسم گر چه به خوبی آگاهم که این مهم باید سالها قبل انجام میگرفت ولی با توجه به عدم استقلال تصمیم گیری تو تا سن قانونی و زندگی من در تبعید و اینکه ورود من تا سرنگونی رژیم غیر ممکن است امیدوارم تا حدی مفهوم قضیه برایت ساده تر شده باشد ولی اصل مطلب که در بالا به آن اشاره کردم اثبات پدرفرزندی ما از طریق تنها راه ممکن و قابل اعتماد آزمایش د ان آ است که من بتو پیشنهاد میکنم که تعدادی از موهای سرت را به قاسم بدهی تا برای من بیاورد من بلا فاصله بعد از آزمایش, نتیجه یا در وا قع ریشه رنج این سالیان راا برایت ارسال میکنم از صمیم قلب آرزو میکنم که مثبت باشد ولی آنچه که مرا به تو معتقد کرده است پدیرش این مقوله و توانایی برخورد منطقی تو به آن به عنوان یک حق انسانی دو جانبه است.
پروسه ای که در پیش است تمامن در ایجاد و شکل برخورد های آتی ما نقش بنیادی دارد. خوب است که در اینجا اشاره کنم که که من با تمام وجودم هر توضیحی را که تو در این ارتباط بخواهی در اختیارت خواهم گذاشت. آدرس امیل من را از قاسم بگیر و با من مکاتبه کن این خق توست که پدر خودت را بشناسی و با او همان رابطه ای را داشته باشه که تا کنون نداشتی و در مورد منهم همینطور گرچه باید اعتراف کنم که درد نبود پدر میتواند یک تراژدی بوده باشد .
دورانه در آغوشت میفشارم روی ماهت را میبوسم و به آینده میاندیشم. فدای تو کیومرس
و این هم نامه به همیشه غریبه در سایت ارنستو










حالا تو دست بی صدا
دشنه ی ما شعر و غزل
قصه ی مرگ عاطفه
خوابای خوب بغل بغل
انگار با هم غریبه ایم
خوبیه ما دشمنیه
کاش من و تو می فهمیدیم
اومدنی رفتنیه
یک ساعت پیش بود. ار در دانشگاه که بیرون می‌آمدم صدایی از پشت سر گفت: آقای گودرزی؟ برگشتم. صاحب صدا غریبه می‌نمود. تا اینکه اسمش را گفت.
و حالا روبرویش نشسته‌ام. ۱۷ سالی ‌می‌شود که ندیدمش، درست مثل خود تو. چشم‌هایش رنگی است، عین خود تو. و من با چشمانی که از سیاهیشان خوشحالم آنقدر نگاهش می‌کنم تا شروع کند. حرف‌هایی بزند که از قبل برایم مثل روز روشن است. ذره‌ذره‌اش را پیش‌بینی می‌کردم. از تو می‌گوید. از اینکه فلان جا اسمم را دیده‌ای. زیر فلان نوشته. خبر بازداشتم را خواندی یا مصاحبه‌هایم را شنیدی. از دل پرپرشده‌ات می‌گوید. از اینکه می‌خواهی با هم دوست باشیم و از قصدت برای جبران گذشته‌ها. و من ناخودآگاه فکرم می‌رود سمت گذشته‌ها. با خودم فکر می‌کنم کدام گذشته؟ از تو تنها چند تصویر گنگ مانده که آخرین‌هایش برمی‌گردد به چهار سالگیم و اغلبشان از تلخ‌ترین لحظات زندگیم است.
و برادرت همچنان دارد حرف می‌زند. از بخشش می‌گوید. از اینکه مقصر نبودی. از شما دو نفر می‌گوید و کودکی که این میان قربانی شد. و به من حق می‌دهد. کدام حق؟ صحبت که می‌کنم نمی‌توانم عمو خطابش کنم. این واژه برای من تعریف نشده. چیزی‌ست که هرگز جایی در زندگیم نداشته، عین خود تو. اسمش را می‌گویم. می‌گویم که ازت نفرت ندارم. نه اینکه لایقش نباشی، چه بسا بیشتر هم که تو را سزاواری کند. نه ازین سان که نفرت را از زندگیم کنار گذاشته‌ام. نفرت کور یا بینا فرقی نمی‌کند. برای من تو سال‌ها پیش مردی. نه... نمردی. تو حتی نبودی که بمیری. یک عدم صرف و نیستی هیچ وقت نمی‌میرد. یک عدم بودی. عدم خودت، خانواده، گذشته، زندگی و انکار نطفه‌ات. و این من بودم که مردم. توی تمام لحظه‌هایی که نه تو نه برادران خوشگذران و بی‌احساست و نه پدر و مادرت سراغی از تنها نوه خاندانتان نمی‌گرفتید، کوهبان(این واژه حالم را بهم می‌زند) تو در ثانیه ثانیه کودکیش مرد. چه از زخم‌هایی که به خودش زدی که دردشان هنوز که هنوز است تمامی ندارد و چه زخم‌هایی که مادرم از تو خورد. نمی‌دانم از الطاف لاجوردی بود یا کابل‌ های کس دیگر. اما با چیزهایی که شنیده‌ام تشخیصش سخت نیست که از آن دخمه لعنتی که بدر آمدی پارانویید حاد داشتی و صد جور مشکل روانی دیگر و پشت بندش احمقانه ازدواج کردی. این شد که شکنجه‌دیده خود شکنجه‌گر شد . این بار تو بر جایگاه حاج‌اسدالله نشستی. آن هم برای عزیزانت.
برادرت از من حسن نیت طلب می‌کند و من خنده‌ام می‌گیرد. از اینکه درک نمی‌کند همین که اینجا نشسته‌ام حسن‌نیت محض است. وگرنه سال‌هاست که اسم اساطیری‌ات را هم تکرار نمی‌کنم. پدر و مادر برای من یک نفر بوده و خواهد بود. زنی که بزرگ‌ترین ضربه‌ها را از تو خورد و باقی زندگیش را پای من گذاشت. منی که تو انکارش کردی و حالا با وقاحت تام می‌خواهی جبران کنی. هی برادر جان نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن.
سعی دارد احساسات مرا تحریک کند. ترا مظلوم جلوه بدهد. از سختی‌های زندگی در غربت می‌گوید. از شباهت نوشته‌های ما دو نفر و شباهت‌های دیگر که مبادا چنین باشد. که همه خواستم پیوسته این بوده که تو نشوم. دردا خلقی که نجات‌دهنده‌اش تو باشی. چنین است که امروز خودم را فعال حقوق‌بشر می‌دانم نه یک آدم سیاسی. به برادرت می‌گویم که از قطعیت بیزارم، مطلق‌گرایی حالم را بهم می‌زند. اما در این بین تنها یک استثنا هست. جایی که منطق و احساس و وجودم از تو و هرچه نشان تو دارد دوری می‌کند. نامه‌ای را که به توسط برادرت فرستاده‌ای جواب نمی‌دهم(بهتر بگویم نیم نگاهی هم بهش نینداخته‌ام) و اینها را می‌نویسم(نشانی از تو ندارم چنان که همه عمر نداشتم، برادرت گفته اینجا را می‌خوانی) که امید واهی برایت نماند. من و تو را راهی به سوی ما شدن نیست. ره ما ازهم جداست. به حال خودمان بگذار و حضور آزاردهنده‌ات را از میان بردار، درست مثل گذشته‌هایی که یک دمش هم قابل جبران نیست.
خون را با خون نمی‌شویند. خون دل را هم. خونی که جنون شد. دریغ از دلی که ریش شد و دندانی که تو بر جگر ما فشردی.
کسی حرف منو انگار نمی فهمه مرده زنده , خواب و بیدار نمی فهمه کسی تنهایی مو از من نمی دزده درده ما رو در و دیوار نمی فهمه واسه ی تنهاییه خودم دلم می سوزه قلب امروزیه من خالی تر از دیروزه سقوط من در خودمه سقوط ما مثل منه مرگ روزای بچگی از روز به شب رسیدنهدشمنیا مصیبتهسقوط ما مصیبتهمرگ صدا مصیبتهمصیبته حقیقتهحقیقته حقیقته
و یک نفر که داره مستونه آواز میخونه، مستونه گریه می‌کنه. یکی که غم باهاش زاده شده
و ترنم موزون حزن، ابدیت در راه
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست
مطلب را به بالاترین بفرستید:

نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم دی 1385ساعت 8:44 بعد از ظهر توسط کوهیار

آشنایی با نکات مبهم در پاسخ من در نامه به همیشه غریبه در سایت ارنستو

به کسی که برای یک غریبه نوشته است:
قبل از هر چیز موضوعیت قرار گرفتن نوشته ات روی وب به دلیل ارتباط خاصش فقط به من و تو را نفهمیدم من طرح آنرا از جهت بررسی یک مقوله اجتماعی در وب بلا مانع میبینم به این شرط منطقی که من به عنوان طرف قضیه هم حق گداشتن پاسخم را روی وب تو داشته باشم. در غیر اینصورت مکاتبه میتواند جنبه خصوصی بگیرد.
حدست درست بود و نوشته ای را که بیشتر به عقده گشایی و باز کردن دمل های چرکین سالهای کودکی و نوجوانیت بود را خواندم هر کسی دیگری هم که بخواند میتواند اخساس کند که تمامی جمله های توکه نوشته ات را به هم پیوند داده در واقع جوابهای آماده ای هستند که توآنرا بارها تکرار و یا به عبارت دیگر از قبل در ذهن خودت فرموله کرده بودی وآنگونه که نوشتی ذره به ذره آنچه که پیش آمدرا پیش بینی کرده بودی, بدون آنکه نیازی حتی به یک بررسی و تعمق ساده داشته باشی. و تمام مساله اینجاست دقیقتر بگویم دنیایی که به اعتراف خودت شخصن تصاویری مبهم و گنگ از گذشته بیشتربرایت نبوده است پس بپذیریم که آنچه در آینه ذهن تو نقش بسته از پایه انتزاعی و فقط و فقط بر اساس یکسری روایت بر آمده از خشم وکینه وتنفر و..... است آنهم نه توسط خودت و نه در نتیجه یک تحقیق مستقل.
عدم تمرکز کافی و پراکنده گویی در نوشته ات موج میزند و این نشانه حساسیت قابل درک تو در این رابطه است قاسم برادرم به عنوان یک فرد مستقل هر نظری یا گفته ای که ارایه داده صرفن بیان کننده نظریات خودش بوده نه من, تمام آنچه که من به تو گفته یا میخواستم بگویم در نامه ای بوده که تو به آن نیم نگاهی هم نینداخته ای و گرنه اگر بنا بود قاسم سخنگوی من باشد پس دیگر چه نیازی به نامه؟, من جدا از اینکه در این قضیه دخیل هستم و از بعد دیگر قضیه که انسانی است تمایل بیشتری دارم تا ادعای خودم را درانتزاعی بودن دنیایی که نه حتی خودت بلکه برایت ساخته بودند را به دنیایی واقعی تبدیل کنم دنیایی که انسانها حق این را دارند که بدون جار و جنجال حرفهای همدیگر را بشنوند, نه حرفهای زده شده بلکه حرفهایی که اولین بار است زده میشود و نقش تو در واقع آنالیز و کشف حقیقت, با تکیه بر استنادات قابل قبول علمی در دنیای مدرن امروز است نه استفراغ روایت های منقول یا غیر منقول.
بدون پرداختن به حاشیه و بدون اینکه بخواهم وارد قضیه ای بشوم که تو در آن هیچ نقشی نداشتی به اصل مطلب میپردازم و امیدوارم که از اینجا با دقتی خاص به نوشته ام توجه کنی تنها مدرک مورد نیاز که تو میتوانی خودت آنرا را بدست بیاوری گزارش تولد خودت از بیمارستانی در اصفهان به امضای پزشک جراحی است که تو را از طریق سزارین به دنیا آورد توضیح اینکه در این گزارش تولد نکته های بسیار مهمی وجود دارد که من بخشی آنرا بازگویی میکنم البته این گزارش به زبان مرسوم طب یعنی انگلیسی نوشته شده ولی در یک نکته کاملن مشخص توضیح داده و آنهم علت به دنیا آمدن تو توسط عمل سزارین و نه به صورت طبیعی است چرا؟ در نکته توضیحی پزشک جراح به صورت روشن علت گذشت مدت زمان مربوطه یعنی 40 هفته و یا به عبارت دیگرسپری شدن مدت لازمه جنین در رحم و سبز شدن مایع درون زهدان بر اثر گدشت زمان از موعد طبیعی خودش بوده است, در اینکه تو هشت ماه و نیمه به دنیا آمدی این فرضیه ایست که برای تطبیق تولد تو با ارتباط جنسی من و مادرت درست شده وگرنه آن چیزی که اینجا باید ملاک قرار بگیرد نظر پزشک متخصصی است که برای نجات جان تو از مرگ, مبادرت به سزارین کرد و به شدت هم معتقد بود که تو حتا 3 روز هم از موعد به دنیا آمدنت گشته بوده به همین دلیل مایع درون زهدان به رنگ سبز در آمده بود ودر صورت انتظار بیشتر امکان مرگت وجود داشته که در گزارش عمل هم این واژه یادداشت شده: دقیقن به مفهوم زمان گذشته. Pastmaturity
بر اساس این نظریه برای پیدا کردن نطفه ای که تو با آن ساخته شدی بایستی بیش از 280 روز یا دقیقتر یعنی 283 به عقب باز گشت و البته که در این تاریخ من هنوز از زندان اوین آزاد نشده بودم اگز چنانچه بر فرض محال ضریب اشتباه را ماکسیمال 2 هفته یعنی 14 روز هم بگیریم باز اختلافی بالغ بر حدود یکهفته را میبینیم .
خوب توجه کن تمام کشاکش من و فردی که تو از او زاده شدی در تمام مدت فقط چند ماهه زندگی مشترک از روزی شروع شد که سونوگرافی های مکرر از شکم حامله, تو را همیشه بزرگتر ازعمر جنینی که مادرت برایش عمر تعیین میکرد نشان میداد ولی ایشان همیشه با عذر اینکه تو جثه ات بزرگ است و باعث اشتباه پزشکان میشود میخواست سر و ته قضیه را بهم بیاورد در خالی که در واقع من قبول کرده بودم که مادرت بطور اتفاقی قبل از من با فرد دیگری بوده و در این مورد هیچ حرفی یا اعتراضی نداشته ام چرا که حق ابتدایی وی در انتخاب یک مرد بوده است ولی نکته ای که ایشان به اظهار خودش کاملن معتقد بود نازایی بود که به من هم در ابتدای آشنایی ابراز کرد اینرا به این دلیل میگویم که ایشان نگرانی برای جلوگیری از حاملگی نداشته است و با آگاهی از اینکه زمانی که رگل یک زن به عقب بیفتد یکی از علایم آن میتواند حاملگی باشد بااحتمال به اینکه علت دیگری دلیل به عقب افتادن رگلش بوده است 48 ساعت قبل از ازدواجی رسمی که ممکن بود صورت هم نگیرد با هم ارتباط جنسی برقرار کردیم.
آزمایشاتی که در ایران برای اثبات رابطه پدرفرزندی ما انجام شده درواقع فشار قانونی برای گرفتن شناسنامه به نام من برای تو بوده است (و همانطور که دیده ای شناسنامه یکسال پس از تولد تو گرفته شده) که در برابر سند گزارش عمل کاملن بی اعتبار است و در دنیای امروزه این شیوه به دست فراموشی سپرده شده و خیلی روراست بگویم یک سنت از نظر علمی ارزش ندارد.
من در نامه هرگز حرفی از جبران یا رابطه یا مسایلی که تو از زبان برادرم به من نسبت داده ای نزده ام واینها در واقع توهماتی بیش نیست,تمامی آنچه که من از این وصلت شوم نصیبم شده احساسی است که بارها به او بیانش کرده ام, کاش چشمان من کور بود و هرگز نمیدیدمش, یا کاش دوباره شکنجه های اوین را متحمل میشدم ولی او را نمیشناختم.
گواینکه با آمدنم به تبعید برای همیشه به این بازی چندش آور پایان داده ام .
فکر میکنم که تا اینجای مطلب را گرفته ای که این من نیستم که نطفه ام را به قول تو انکار میکنم این نظر پزشکی است که انکار کرده و من آنرا از قسم قران و پیغمبر و امام و هر روایت دیگری که بخواهد شباهتهای فیزیکی یا رفتاری تو را برای اثبات پدر فرزندی به من بقبولاند بیشتر میپذیرم ولی میخواهم همینجا اضافه کنم که در این میانه خواستار هیچ امتیازی حتی ملاقات با تو هم نیستم و ترا با دنیایی از نقاشی هایی که که برایت کشیده اند تا تو آنرا نه آنگونه که هست بلکه آنگونه که آنها میخواهند ببیبی تنها میگذارم با امید به اینکه به مرحله ای از رشد و تکامل برسی که تضاد مسأله را که شرح دادم حل کنی و از آن مهمتر در این میانه فردی حقیقی و حقوقی وجود دارد که تو لحظات زندگیت را با نامش یعنی گودرزی سپری میکنی و اینجاست که این حق انسانی من است که این تضاد را با تکیه بر آزمایش
تنها راه موجود حل کنم. چقدر خوب میشد که مسأله ای به این سادگی را پیجیده نکنیم و کسی را DNA
یکطرفه دادگاهی نکنیم,
یکروز که اختلافات بر سر مدارک سونوگرافی بالا گرفته بود خاله جانت که هنوز شیما را را نداشت چنین گفت: آقای گودرزی من حساب کرده ام بجه باید 8 یا 9 خرداد به دنیا بیاید اگر از این زودتر به دنیا بیاید که آمد هرچه شما گفتین درسته ,بعد ها همیشه از نگاه کردن به من و یادآوری این جمله شرمنده بود. حالا تو اگر جای من بودی چه میکردی؟
من از تمامی مدتی که تو پیش من بودی دفاع میکنم و حد اکثر تلاشم را برای تو کرده ام, وآنگاه به فکر فرار از ایران افتادم که احساس کردم که چگونه درجهت نابودی من تلاش میشود, زمانی که حتا بدون دریافت یک نامه, بدون دریافت یک اخطار یا اطلاع با وجود ثبت در طلاقنامه و نیز قانون کشوری که حضانت پسر را به من سپرده بود ,در روز روشن به منزل مادرمنکه تنها بود یورش بردند و ترا با حکم جعلی یک حاکم شرع از کرمان دزدیدند, دریافتم که کشتن منهم برای این باند مشکل نیست این بود ایران را بسوی آینده ای نامشخص ترک کردم.
ختم کلام آنکه تو برای من حتا قربانی سیستم ضد خلقی حاکم هم نیستی تا برایت در آلتر ناتیو نبود پدر نقش پدر را بازی کنم مثل احسان و ایمان پسر های پسر خاله شهیدم همایون, یا بچه های دیگران که محبت پدری را دست جلادان از آنها برای همیشه گرفت, تو دارای پدری هستی که باید آنرا بشناسی و اینکار با قسم و آیه درست نمیشود. در این مورد فکر کن, برای راحتی وجدان خودت هم که شده برای اینکه اطمینان کامل داشته باشی از همه آنچیزی که نوشته ای و یا بیان کرده ای و بگذار اگر یک در صد هم من پدر واقعی تو تبوده ام بدانی که تمام تنفر و انزجاری که از من داشته ای برچه کسی روا بوده است, در اینجا من به هر فرد صلاحیتداری قول شرف و انسانی میدهم که هرگز با تو تماس نگیرم و هرگز به هیچ شکلی در هیچ موردی در راستای اخلال در زندگی تو و تمامی نزدیکان تو نباشم همانگونه که نبوده ام, اگر فکر میکنی اگر حتی من مجرم هستم ولی این حق من است که در چهارچوب حقوق انسانی تضادی را که برایت برشمردم حل کنم, ناچارم در اینجا اعلام کنم که هر راهی بهتر از پیشنهاد من داری که همانند پیشنهاد من در سطح علمی پذیرفته شده باشد من با کمال میل میپذیرم. فکر میکنم این آخرین نوشته من به توست, حال خود دانی حرف دیگری ندارم مگر اینکه تو به توضیحی نیاز داشته باشی که من با کمال میل خودم را موظف به پاسخ میدانم .
کیومرس 20.01.07

.